دارم به این فکر میکنم که چرا غم ایام مادری انقدر خفه کنندست.که انقدر سنگینه.که انقدر حال آدمو بد میکنه.
فکر میکنم به اینکه ما اگه نمردیم وسط روضه های مادر اسمش معجزه نیست.اسمش نفهمیدن و درک نکردن این غم.
به این که از اول فاطمیه ی غده افتاده درست وسط گلوم.داره خفهم میکنه و از شباول تا امشب هی بزرگ و بزرگ تر شده.و منو داره از پا در میاره.
تاوان عشق به علی .خیلی سنگینه.خیلی.
برات بمیرم.مآ در.بمیرم.
آجرك الله یا صاحب امان.
دارم به این فکر میکنم که چرا غم ایام مادری انقدر خفه کنندست.که انقدر سنگینه.که انقدر حال آدمو بد میکنه.
فکر میکنم به اینکه ما اگه نمردیم وسط روضه های مادر اسمش معجزه نیست.اسمش نفهمیدن و درک نکردن این غم.
به این که از اول فاطمیه ی غده افتاده درست وسط گلوم.داره خفهم میکنه و از شباول تا امشب هی بزرگ و بزرگ تر شده.و منو داره از پا در میاره.
تاوان عشق به علی .خیلی سنگینه.خیلی.
برات بمیرم.مآ در.بمیرم.
آجرك الله یا صاحب امان.
دخترک نشسته بود و داشت سخرانی حاجاقا رو گوش میکرد.حاجاقا اخر هایش زد به جاده خاکی.به.به.دخترک داشت خفه میشدبغض کرده بودحاجاقا از منبر اومد پایینروضه خان رفت روی منبر.روضه خان شروع کرد به روضه ی مادر خواندن.دخترک حس کرد قلبش خیلی سنگین شده.خیلی.دخترک احساس کرد هر لحظه ممکن است خفه بشوددخترک نمی تواند هیچ موقع روضه ی مادر را باز گوش کند.فقط به صورت کنایه.فقط.
اما روضه باز بود.دخترک عین دیوانه ها چادرش را دورش پیچید و پا را گذاشت به دو.دوید و دوید و دوید و رسید به طبقه ی سوم دانشگاه کلاس ها همه خالی بودند .سالن خالی بود دخترک رفت توی یکی از کلاس ها.در را بست همان جا کنار دیوار در نشست. و تا میتوانست شروع کرد به های های گریه کردن.بعد یک هو دید عه کنار در نشسته است.حس کرد عالم روی سرش خراب شده است.
بیچاره دخترک.بیچاره.کسی چه میفهمد دخترک چه میگوید.
#وای_مادرم
ما، در.
اصلا من میگویم اسمش هم درون آدم انقلاب ایجاد میکند.
آدم را دگون میکند.و حال آدم را منقلب
ایام فاطمیه خیلی غریب است.خیلی .
وقتی صحبت از مظلومیت مولا علی(ع) است.وقتی صحبت از ناموس علی(ع) است.وقتی صحبت از دست های بسته میشود.وقتی صحبت.مصیبت سنگین میشود.خیلی.
وقتی بنا بر مصلحت باید از لعن علن دشمنان مادر(س) و مولا علی(ع) خود داری کنی.
وقتی یک صدم هیئت هایی که محرم و صفر خرج میشود و ایام بی مادری نمیشود.وقتی بعضی ها اصلا نمیدانند ایام فاطمیه اومده و شروع شده
.
فاطمیه مخصوص خواص است.
ارباب همه را در هم میخرد.
نگاه نمیکند مسیحی هستی یا مسلمانشراب خوار هستی یا نیستی.و.
اما مادر خواص را میخرد.غم این ایام را فقط خواص درک میکنند. یعنی اگر غم مادر برایت غیر قابل تحمل شد بدان که شده ای از خواص خودت خبر نداری و مادر نگاهت کرد.اگر حالت امشب منقلب نیست وبی تفاوت بودی یک جای کارت میلنگد
انقلاب های درون باید از همین روز های مادر شروع شود.
مادر اگر خاص شوی .خاص الخاص میخردت.
سایه ات روی سرم.
اون آقاهه بود لبنانی اسمش تیما بود هر شب رفیقش صوت های ذاکریشو میزاشت که برای اهل بیت و حزب الله میخوند، شب ولادت حضرت زینب(س)رفته سوریه بعدش ی درگیری میشه تو سوریه و بعدشهید شده بود.
اینو دوستش استوری گذاشته بود. همین دیشب از تششیع جنازش.
رفیقش نوشته بود تو استوریش تازه دو ماه از عروسیش گذشته بود.
فکر کنم کمتر کسیه که ندونه من عاشق لهجه ی عربی و آهنگ های عربیم.
ی جورایی دلم گرفت، دلم گرفت از این که قرار تهِ تهِ ته این دنیا چی بشه؟.
که اون عروس با هزار امید وآرزو الان تو دلش چه اتفاقی داره میفته؟.
که چه قدر سخت شده تحمل کردن این دنیا.
که ی چیزی داره خفم میکنه.
که دلم ی جوریه .ولی پر از صبوریه.
#أین_صاحبنا
آره مادر.امروز هفتم حسین تو است. و هفتم که میشود و هفتم که میشود و هفتم که میشود.
آره مادر.دخترت آن قدر این چند روز بغض کرده که صدایش گرفته.و گلویش درد میکند.
آره مادر دخترت بی بهانه دنبال باریدن است .
آره مادر.مادر. مادر.
مادرم فدای مادر حسین.
همش میگم خدااا چرا اخه چراااا چراااا جون نمیدیم برای این مصیبت عظما .مصیبتی که خواب وخوراک آدمو میگیره.دنیا رو به چشماش زشت جلوه میده.
همش میگم خدا چرااا اخه چرااااامگه خون ما از خون بی بی زینب رنگین تره.که پرده ها از جلوی چشمامون برداشته نمیشه که مثل بعضی ها یکم از حال بی بی بفهمیم.ببینیم چی کشیدن.بعد مثل بیبی موهامون سفید بشه.یک سال بیشتر نتونیم دووم بیاریم.
همش میگم خدا یک کاری کن ما انقدر درگیر مشغله های دنیایی نشیم که شال مشکی آقامونو ببینیم که برای جدش عزاداری میکنند بعد از حال بد آقا یکم ما هم بیهوش بشیم براش
همشمیگم خدااااا خدااااامگه فردا چه خبره که بی بی زنیب از هوش میرفته.
میگم خدا چراااا .چراااااباید آقا یک تنه بار مصیبتو به دوش بکشه، یکم رو دوش های ما بریز که کشتیمش بابا کشتیمش که بدونه تتها نیست که یکم تسلای دل ش بشیم.
شما میدونستید.میدونستید برای خیلی ها که کنارشون زندگی میکنیم. پرده ها برداشته میشه با توجه به ظرفیاتشون.بعد دیگه نمی تونند روضه ی مقتل گوش کنندتو روضه ها گوشاشونو میگیرند یا هرجایی نمیرند.میدونستید دیگه حرم ارباب نمی تونند برند مگر خیلی کمفقط حرم حضرت عباس میرندشما میدونستید بعضیا این دهه نمیتونند زندگی کنند .می دونستید برای محافل ارباب باید زیر بغلاشونو بگیرندمی دونستید به سختی راه میرند.میدونستید بعضی ها دیگه ناحیه ی مقسه نمی تونند بخونند.اونا نمی خونند دارند همه چیو میبینند.میدونستیدمیدونستید. برای بعضی ها این جوری مصیبت سخت میشه. بعد هی خرده میگیریم.بابا چه خبره. کشت خودشو دیگه .بیهوش شد.نمی دونیم که بابا طرف ی چیزایی دیده.دیده که هی محرمای هر سال از سال بعد حالش بد تر میشه
.آخ حسین.آخ حسین.آخ حسین.آخ حسین.برای این اقا اصلا خجالت نکشید، داد بزنید ضجه بزنید. برای این اقا خجالت نکشید.
چی بنویسم.که از تو نوشته ها حقش ادا بشه
شرمنده ام که از غم زینب نمردهام.
آخه من چه بنویسم ؟.از که بنویسم؟. از عباس(ع).من روضه بنویسم. آن هم جایی که آقا فرمودند جایی که اسم عمویم عباس آورده شود من به آن جا نظر دارم.
من اصلا می توانم روضه ی عباس ابن علی بنویسم و خجالت نکشم از آقایم؟ که این شب ها خودش به اندازه ی کافی داغ دار است و شال عزا بر سرش بسته است.بعد هی نمک بپاشم به زخم.
قشنگیش این است که عباس به عالم و آدم درس میدهد.که اهل العالم برای امام زمانه یتان باید عباس باشید.عباس. که در همه حال هوای آقایتان را داشته باشید.
برای آوردن امامتان عباس باشید .
صدقه بدهید برای قلب مبارکشان.
آخه آدم وقتی شمارو داره، وقتی به شما فکر میکنه، وقتی با یاد شما حالش خوب میشه.
وقتی آدم عشقش شما باشی میتونه حتیاگه روز عشق هم باشه به عشق دیگری فکر کنه؟.
عشق من یا صاحب امان.
بنفسی انت امنیة شائق يتمني من مومن و مونه ذكرا فحنا.
تو زیباترین آرزوی منی.
قبلا ها وقتی یک گدا جلویم سبز میشد، یا سر چهار راه چند نفر میخواستند چند شاخه گل بهمان بفروشند.زیاد برایم اهمیت نداشت.میگذشتم از کنارشان.و شاید گاهی سرم را مینداختم پایین که یک وقت عذاب وجدان نگیرم.
محسن لپ تاپم را به خاطر کوچکی اش و حمل آسانش برای مسافرت کاریاش، چند روز قرض گرفته است
از طرفی کلاس های فتوشاپم در آستانه شروع شدن هستند و از آن طرف برای کاری که زود باید تحویل شهرداری بدهم و چند روز بیشتر مهلت ندارم احتیاج به لپ تاپم دارم.
تا به این جای زندگیام انقدر نبود لپ تاپم را حس نکرده بودم.
مثلا اگر قرار بو من بین تمام شغل های دنیا یک شغل را انتخاب می کردم ، شاعر بودن را انتخاب می کردمفقط حیف، حیف که شاعر بودن را نمیشود انتخاب کرد، شاعر بودن باید انتخابت کند، بعد بهت یک عدد حس و ذوق و قریحه ی شاعری بدهد، تا شاعرت بکند.
به نظر من که شاعر ها خوش بخت ترین آدم های روی زمینند، مثلا هر موقع دل تنگ می شوند، پناه میبرند به واژه ها، یا مثلا هر موقع دلشان می گیرد انقدر با ذهنشان بازی میکنند تا با چند تا جمله دلشان را باز کنند.شاعر ها خوش بخت ترینند چون بلدند دل تنگی هایشان را روی کاغذ پیاده کنند، تا بلکم غمباد نگیرند، شاعر ها خوش بخت ترینند چون مردم از بیان احساسات شان ذوق می کنند.شاعر ها خوش بخت ترینند چون مردم برای دل تنگی هایشان پول می دهند و با آن ها ابراز همدردی می کنند که شاعر بیچاره چه دل تنگی داشته است.
چون مردم گاهی برای ابراز محبت به معشوقه هایشان از ابزار دل تنگی شعرهای شاعران استفاده می کنند.
اگر قرار بود یک شغل را در بین تمام شغل های دنیا انتخابکنم شاعر شدن را انتخاب می کردم. تا تصدقت گردم وقتی دلم برایت می گرفت، مثل سعدی برایت می سرودم
گیرم که بر کنی دل سنگین ز مهر من /مهر از دلم چگونه توانی بر کنی
یا مثلا هر موقع دل تنگت می شدم. برایت می خواندم.
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من/تا چه شود به عاقبت در طلب حال تو من.
یا هر موقع یادت می کردم.به آسمان نگاه میکردم و برایت می سرودم.
میان ماه من تا ماه گردان/تفاوت از زمین تا آسمان است.
یا هم این که هر موقعچشمان پاکت را میدیدم مثل فاضل برایت می سرودم.
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن/چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
خوش به حال شاعر ها که می توانند حس شان را بازی بدهدند و خوشگلشکنند
خوش به حال شاعر ها که می توانند از دل تنگی های خود بکاهند.
تا قوه ی دل تنگیشان را کمی تسکین دهند.
برچسب: عاشقانه های یک دختر شیعه
محسن(آق داداش) لپ تاپم را به خاطر کوچکی اش و حمل آسانش برای مسافرت کاریاش، چند روز قرض گرفته است
از طرفی کلاس های فتوشاپم در آستانه شروع شدن هستند و از آن طرف برای کاری که زود باید تحویل شهرداری بدهم و چند روز بیشتر مهلت ندارم احتیاج به لپ تاپم دارم.
تا به این جای زندگیام انقدر نبود لپ تاپم را حس نکرده بودم.
آره من مطمئنم مطعنم ای که مصادف شود با شهادت عمه جان زینب با همه ی شب های جمعه ی دیگر فرق دارد.
من مطمئنم نگاه آقای شب های جمعه ای که نام عمهیشان زینب برده شود با همه نگاه های شب های جمعه ی دیگرشان فرق دارد.
من مطعنم سال ۹۸ سال خوبی نخواهد بود، سال سختی خواهد بود، سال غربال گری خواهد بود.مطمئنم خیلی هایمان در این غربال گری دانه ریز میشویم و غل می خوریم میفتیم پایین از نگاه آقا.
آنقدر مطئنم که سر سجادهام نزدیک سال تحویل به ازای هر ۳۶۵ یا مقلب القلوبکه گفتم مییدم که نکند روز مثلا ۲۸۸ام یا ۳۰۰ یا.بالاخره یک جای کار کم بیاورم بعدش قل بخورم و دیگر نشوم آن که تو میخواهی.
آنقدر که من از این سال تحویل های تکراری .از این تبریک های تکراری.از این بهار های تکراری.خستهام.
از این سال هایی که مثل باد میگذرند و شما را به ما نمیدهد.از این سال هایی که خونمان را توی شیشه کرده است با نیامدن شما.از این که هیچ چیزی هیچ کجای دنیا حال من را خوب نمیکند.جز با شما بودن.
من مطئنم سالی که تحویلش با امیرالمونین.باشد .مرد میطلبد.سالی که با بی بی زینب شروع شود استقامت میطلبد.صبر میطلبد.
تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل.
بابا میگوید:
دختر جان تا کی میخوای کلاس زبان نری و زبانتو تقویت نکنی؟ دو روز دیگه برای کنکور ارشدت برای پایان نامه ارشدت برای کنکور دکترات و هزار تا چیز دیگه باید زبانت خوب باشه. باید کلاستو ادامه بدی اونم پشت سر هم، نه این که مثل اون دفعه چند ترم بخونیش بعدم بزاریش کنار و هیچی به هیچی .
مشکل این جاست که من دوست ندارم نه به لحاظ خشک مقدس بازی بلکه به خاطر روحیه ای که دارم توی کلاس هایی که پسر ها حضور داشته باشند حضور داشته باشم. یک جورهایی سرکلاس معذب هستم. دلم میخواهد با فراغت بال فقط کنار دختر ها باشم و راحت به مکالمه بپردازم.
مشکل بزرگ تر این جاست که توی شهر به این بزرگی یک موسسه آموزش زبان که از لحاظ علمی معتبر و جا افتاده باشد، برای یک دختری که دلش نمی خواهد کلاسش با پسرها برگزار شود وجود ندارد.!
میگوید
_ مریم جان حیف شما نیست چرا از کار انصراف دادی؟ واقعا باید از قلمت استفاده کنی؟و.
می مانم جوابش را چه بدهم مثلا زل بزنم توی چشم هایش و بهش بگویم شاید ولی من با مدیر نشریه ای که اصلا ازش خوشم نیاید نمیتوانم کار کنم. یا مثلا بهش بگویم من که با نوشتن مشکل ندارم، مشکلم خودِ خود شما هستین.
ولی حیف بلد نیستم انقدر رک و راحت حرفم را بزنم. در عوض عین یک قرص حرفم را قورت میدهم و یک لیوان آب هم برای راحت تر پایین تر رفتنش میخورم. و عوارضش را میپذیرم و باز مجبور میشوم برایش گزارش تهیه کنم.!
فقط یک نفر تو دنیاست که میتونه با هر بار خاله جون خاله جون گفتنش دل خاله جونشو آب کنه
و اون تویی عسلکم که با هر بار رفتنت دلم میخواد از دوریت غش کنم.
تو موبایل بود که یک هویی یک دوربین دیگه گفت چلیک :)
#خواهر_زاده
#حسینمون
این روز ها همه انگاری از دستم شاکی هستند. می گویند بابا تو که اینستات دی اکتیوِ تلگرامتم هر چند روز یک بار آنلاین میشی و جواب تلفنم نمیدی و بیرونم که میگی وقت نمیکنم بیای پس ما چه جوری پیدات کنیم؟!
این روز ها دقیقا شدهام یک تکه از یک پازل هزار تکه که گم شدهام، یکی باید بردارتم بچسباندم کنار تکه های دیگرم که در کنارشان معنا پیدا کنم. شاید هم خودم باید در جستجوی ۹۹۹ تکه یگم شده ی دیگر باشم.!لااقل این را مطمئنم که در مجازیها و دنیای مجازی ها نمیتوانم پیدایشان بکنم.
#زنم_من؟
#أین_صاحبنا
عید های شعبان یک ته مایه ی غربتی درونش نهفته است. یعنی هر چه هم سعی کنی شادباشی و بخندی باز از ته دلت نمیتوانی شاد باشی.
مثلا همین ولادت ارباب اصلا نمیتوانم درک کنم که با اسم ارباب کف میزنند و دست میزنند. یا مثلا همین امشب شب ولادت جوان ارباب، که تمام تلاشت را میکنی که فکر نکنی به .
ولی درد ناکترین ولادتش نیمهاش است.اصلا مگر میشود.شب تولد پدر را بدون پدر جشن گرفت. مثلا میشود تصور کرد بابا زندان باشد بعد همه دور هم بگوییم و بخندیم و الکی خوش باشیم؟.
میگفت شب ولادت علی اکبر از علی اکبر بخواهید مثل خودش شما را بکند، مثل خودش که اولین کس بود که برای امام زمانش جانش فدا شد.
میگفت رمز ورودی به قلب امام زمان، ارباب هست، رمز ورودی به دل ارباب هم علی اکبر است.
میگفت باید جوانیات را برای امام زمانت خرج کنی مثل علی اکبر.
نشستهام در لابی هتل منتظر بچه ها، خانم مسنی حدودا۷۰ساله مینشنید کنارم.
بعداز چند دقیقه که کنارم نشسته است. سر صحبت را باز میکند.
میگوید: ارمنیام. وقتی ۱۹،۲۰سالم بود با یک مرد انگلیسی ازدواج کردم، از همون موقع هم تو انگلیس زندگی میکنم. ولی اصفهان یه چیز دیگهست برام. شما چی میخونید؟
کتاب را میبندم بهش میگویم: فلسفه میخونم.
میپرسد اهل کدوم شهرید؟
میگویم:مشهد
بعد متعجبانه میپرسد: پسچرا لهجه ی مشهدی ها رو ندارید؟
میگویم: بلد نیستم،فقط چند تا از اصطلاحای خاصشونو میدونم که تو استفاده کردن هم زیاد وارد نیستم.
بعد یک هویی دلش هوایی میشود میگوید: مشهد، چهقدر مشهد را دوست دارم، با این که ارمنی هستم ولی هر دفعه اومدم پیش امام رضا حال دلم خوب شده. بعد از اصفهان تنها جایی که تو ایران دوست دارم مشهد هستش.
به صورتش لبخند میزنم میگویم: ارمنی و ایرانی نداره، همه با مقدسات اصیل (ته دلم میگوید نه تحریف شده) حال دلشون خوب میشه.
انگاری برایش جالب هستم میپرسد: شما تنها اومدین مسافرت؟
میگویم: نه با دوستام اومدم
میگوید: همه مثل شما متشخص و دارای این پوشش هستید؟
میگویم:البته که شما در مورد متشخص بودن لطف دارید ولی بله هممون چادری هستیم.
و باز تعجب میکند، میگوید: جالبه!من کم تر دختری تو ایران دیدم که با داشتن خانواده های مذهبی خودشون به تنهایی اومده باشند مسافرت. اکثریت مامان بابا هاشون اجازه رو نمیدن یکم برام عجیبه.
میگویم: قطعا مامان اینا یک اعتمادی داشتند که این اجازه رو دادند و یک چیز هایی دیدند وگرنه شاید دلشون بند نمیشد منو تنهایی بفرستند.
میگوید: قطعا همین طوره . و بعد باز شروع میکند به حرف زدن
بچه ها سر و کله یشان پیدا میشود از پیرزن خدا حافظی میکنم
قدم که میزدم به این فکر میکردم که چه شد مذهبی های ما به این فکر نیفتادن که امکاناتی برای دختر هایشان فراهم کنند که دختر ها این احساس را نکنند که دین مانع هر گونه خوشی و تفریحشان شده است و دست و پایشان را بسته است، به این که گاهی وقت ها ما مذهبی ها گند میزنیم به تمام باور های دخترهایمان و اسلام را در برابرش سخت و ترسناک جلوه میدهیم، به این که با بعضی کارهایمان بچه هایمان را عقده ای بار میاوریم، کاش میشد به بچه ها یاد داد کوتاهی های ما تقصیر اسلام نیست، خشک مقدس بازی های ما تقصیر اسلام نیست. و ای کاش.کاش . کاش.
انتهای کوچه هتل مان در اصفهان کلیسای وانک است، بچه ها اصرار میکنند برویم کلیسا را ببینیم که چه شکلی است و بفهمیم چه جور جایی است.
میدانم من اهل این مکان ها نیستم وعلاقه ای هم ندارم که حتی ببینم. ولی آنقدر اصرار میکنند که مجبور میشوم همراهشان بروم.
وارد مکان میشویم، اولش به خاطر مراسم ترحیمِ کشتن هزاران ارمنی به دست ترک های عثمانی چند خانم به صورت زنده توی محوطه ی حیاط در حال خوانندگی با آهنگ هستند.
وارد سالن میشویم. انقدر جو منفی که از محیط میگیرم زیاد است، که هر لحظه ممکن است بالا بیاورم تمام حس و حال خوب سفرم را.
سریع محیط را ترک میکنم .
آنقدر حالم را بد میکند که فکر میکنم بدتر از این هم ممکن است برایم اتفاق بیفتد؟
بعد به حس و حال خوب شب های گوهرشاد فکر میکنم، به انرژی های مثبتی که از ایوان نجف مولایم علی گرفته ام.به دل تنگم، به این که مثلا کاش میشد همان لحظه چشم هایم را میبستم و در حرم مولا بودم
میگفت که با قلبت تا هرجا که میخواهی میتوانی بروی
پ ن: عکسِ همان کلیسا که از پنجره ی هتل گرفتهام.
امسال که نیمه شعبان جمکران بودم یک اتفاق قشنگ افتاده بود، آن هم این که امسال از کشور های مختلف دنیا افراد زیادی را دیدم.
گلمیدادند.چیزی پخش میکردند.همه به تب و تاب افتادند.انگاری همه پیر و جوان.مرد و زن.شرقی و غربی.صدای قدم های نزدیک آقا را حس میکنند.
انگاری.همه خونشان توی شیشه شده است انگاری نفس های هیچ کس دیگر از این هوای آلوده ی شهر بالا نمیاید.انگاری زندگی ها یکنواخت شده.همه خستهاند.
همه.
امسال که سال خوبی نخواهد بود قطعا.
ولی کاش میشد برای مهربان ترین پدرمان روزی از ۵ دقیقه تا یک ساعت تا هرچه قدر میتوانیم وقت بگذاریم.برای خودِ خودش.برای فرجش.برای سلامتیاش. برای احوال پرسی از آقا. نه برای حوائج و خواسته هایمان. نه برای گره های کور دنیویمان.فقط وفقط برای خودش.حتی ۵ دقیقه.که حتی شده یک دقیقه فرج را نزدیک تر کنیم.
که با این خانواده ی آسمانی بودن.زندگی را نور میبخشد.روح را نور میبخشد. چهره را نور میبخشد.نگاه را نور میبخشد.آرامش میبخشد.
به قول شهریار
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست.
به هوای این روز های ماه مبارک که چند خط بیشتر قرآن میخوانم.
هی هرچند آیه که میخوانم. بعدش یک آیه پشت بندش می آید.آی بنده هایی که گناه کردید اگه توبه کردید خدا را مهربان میابید.یعنی.بنده های جان این ماه ماه شماست.من آغوشم را برای شما باز کردهام.نکند نا امید شوید.نکند این ماه تمام شود و شما جزء پاک شده ها نباشید.
نکند.
بعد . ولی خدا.نگاهش. رفتارش.قلبش.مثل خدا میماند.
جلوه ای از خدا میداند.یعنی چه؟
یعنی ولی غریبش. مهدی غریبش منتظر استکه یاری اش کنیم.که نکند از آقا رو برگردانیم و دیگر نیاییم.همیشه منتظر است برای برگشتن.
منتظر است به هوای این روز های ماه مهمانی که هی پاک و پاک تر میشویم و پیدایش بکنیم.
منتظر است بند بند دعای افتتاح ضجه بزنیم برای خدایی که رحمتش بیانتهاست و آخرش از خودش ولیش را بخواهیم و از نبودش گله کنیم.که نبودش نبودن جان است.
منتظر است که در این ماه حداقل بخواهیمش.
میگویند که وقتی آقا تشریف بیاورند بعضی ها هنوز توی شوک هستند و باورشان نمیشود که آقا تشریف آوردهاند.و با خود میگویند یعنی واقعا آقا تشریف آوردن ما فکر میکردیم هنوز خیلی مونده، فکر میکردیم حالا حالا تشریف نمیارند.ما هنوز آماده نبودیم برای ظهورشون
میدانید.این غم انگیز ترین حالت ممکن است.
که یک عمر بخواهی اش. یک عمر برای آمادنش دعا کرده باشی، ولی نه با دلی که به استجابت دعایت ایمان داری.دعا کردی فقط از سر تکلیف.
میدانی این خیلی غم ناک هست. که خیلی هایمان هنوز به دعاهایمان باور نداریم.میگوییم خدایا فرج آقا را برسان ولی فقط میگوییمنه باور داریم. نه برای تحقق دعایمان حرکتی میکنیم.فقط لق لقه ی زبانمان شده است.
میدانی این روز ها عجیب دعا ها اثر دارد.این روز ها دل ها به خدا عجیب نزدیک تر شده است.میتوانی قبل از باز کردن افطارت پنج دقیقه نه اصلا یک دقیقه برای امامت دعا کنی.میتوانی سر سفره ی سحرت دلای الهم کن لولیک.را بخوانی .قبل خوابت پنج دقیقه برایش درد و دل کنی.یا اصلا پنج دقیقه بار از روی دوشش برداری.این روز ها کسی زیاد یادش نمیکند.
عجیب در بین ما هم غریب شدهاند و این غم انگیز ترین حالت ممکن است.
بمیرم برای دلت.
حالا اگر شب های قدرمان تقدیر شود مردن.
و بعدش شما را نبینیم.
نباس روی سنگ قبرمان بنویسند.
جوان ناکام.؟؟؟
امشب ، شب سر نوشت است. شب تقدیر است، هر موقع نزدیک شب های قدر میشود عجیب استرس میگیرم، بعدش با خودم میگویم نکند امسال ظرفیتم کوچک باشد بعدش با توجه به ظرفیت کوچکم، کم پیمانهام را پر کنند.
نشسته ام روی صندلی، دست هایم را به هم گره زده ام .
هرچه فیلم جلوتر میرود حس میکنم قلبم تند تر میزند، بعد یک هویی از یک جایی به بعد بغض میگیرتم، بعدِ بعدِ بعد تر آن جا که مامانِ از تلوزیون صحنه ی کشته شدن پسرش را میبنید، بغضم میترکد و اشک هایم سرازیر میشود
فیلم تمام شده ولی هنوز توی فکر فائزه و شهاب داستان هستم.
اشکال دارد آدم در مهمانی هایی که بزرگ تر ها حرفهای کسل کننده میزنند و هیچ هم سن و سالی ندارد، یک کتاب توی کیفش داشته باشد برای این مواقع؟
اما درباره ی این کتاب :
اگر دلتان خواسته برای یک با هم که شده زندگی در کنار مردم ساده نشین روستایی آن هم هزاران کیلومتر آن طرف از شهرتان را تجربه کرده باشید، همین الآن میتوانید کتاب زن آقا را بردارید تا با خاطرات زهرا کاردانی این حس را تجربه کنید.
کتاب زن آقا روایت های یک بانویی است که با بچه ها و همسر طلبهاش برای تبلیغ در ماه رمضان فرستاده شده اند به منطقه ای روستایی نشین که برای رفتن به آنجا باید هزاران کیلومتر طی کرد.
نوشتن از مشکلات زندگی در کنار مردمی که در عین مهمان نوازی و خون گرمی هنوز که هنوز است برای دوای دردهایشان به دعاها و دوا های کَل مراد بیش تر اعتقاد دارند تا قرص استامینوفن و رفتن به دکتر، مردمی که نبوسیدن دست طرف مقابل را نشانه ی متکبر بودن میدانند و با مشکل قحطی آب به راحتی برای چند روز کنار میآیند، و اعتقادات جدید دیگر، شاید بتواند شما را با زندگی در کنار مردم خون گرم روستایی آشنا کند و از مشکلاتی که ممکن است بر سر راه یک طلبه ی جوان قرار گرفته باشد آگاه کند
این کتاب با نثر شیرین و لطیفی که دارد حتما میتواند شما را تا پایان کتاب همراهی کند.
بخشی از کتاب :
_ها؟ چی شده، زن آقا؟ مثل مهتاب شدی!
خودم را رها کردم روی تخت کنار حیاط و قصهها را تعریف کردم. یده شدن یکی از بچههای محل توسط جنها، داستان مجلس عروسی جنها توی زیرزمین خانه کل رضا، شکستن سرِ بچه معصوم.
حرفها مثل مورچهها از دهانم بیرون میریختند.
حال خودم را نمیفهمیدم. دستهایم چنگ مانده بودند. شاگل دوید توی آشپزخانه و برگشت. یک پَر نمک ریخت توی دستم:
_زبون بزن. دلت محکم میشه.
دلم میخواهد برایت بمیرم.برای این حجم از عشقی که بین تو و پرودگارت موج میزده است.برای قشنگی هایت که آدم را دیوانه میکند.
برای تو که از مدلت خوشم میآید.برای این که در عین حالی که در آمریکا، مهد افکار سکولاریست بودهای، خدای دلت را هیج وقت گم نکردهای.
برای این که چمران بودنت را فراموش کردی .و خودت را بابای همه ی بچه های جبل عامل کرده ای.
این هوای گرفته و داغان ، عجیب یکی مثل تو را کم دارد.
به بهانه ی سالگر شهادتش.
#شمران_دلم
بانوی مهربانم
یا فاطمة المعصومه.
نمیدانم این چه سری است که بیشتر کارهایمهم من، بیشتر تصمیم های مهم من، بیشتر .
یک جوری رقم میخورد که با مناسباتی از ولادت یا شهادت وجود مبارکتان مصادف میشود و من تنها از خودتان کمک خواستن آرامم میکند، و با شما حرف زدن فقط دلم را آرام میکند.
و چقدر عجیب که شما انقدر شبیه مادر سادات هستید.
کمکم کنید بانوی مهربانم.
مامان بابا عکسا هایشان را میفرستند توی گروه.
مامان
بابا
کنار خانه ی خدا.
دلم برایشان پر میزند.برای دست های مامان.برای مریم گلی های بابا گفتن.
اما
تهِ تهِ دلم.
دلم میخواست آن جا باشم. کنار امن ترین نقطه ی دنیا.کنار با آرامشترین نقطه ی دنیا.بعدش چند صباحی از این روزمرگی هایم دل بکّنم بروم کنار خودِخودش، یکم برایش خودم را لوس کنمتا بلکم آن قسمت از تنهایی وجودم که از او تهی ست پر شود
سید مهدی میگوید : مریم بیا به جای عروسی گرفتن بریم حج واجب.
و منی که نمیدانم موافقت کنم.مخالفت کنم.و سعی میکنم از جواب دادن طفره بروم.
خدایا آن که تو را دارد چه ندارد. و آن که تو را ندارد چه دارد؟.
دعا؟
واقعیت این است من دعاهای زیادی را را دوست دارم.
اما درست در لحظه ی استیصال و دل شکستگی و ناامیدی، یک دعا عجیب آرامش بهم تزریق میکند.
حدیثکساء.شاید خیلی هم معروف نباشد.اما توسل به مادر، توسل به کل اهل بیت است.
بعد آن جا که خدا را به پنج تن آل عبا قسم میدهی و از ته دلت آه میکشی، انگاری خدا کنار گوشت اجابتش را گذاشته است، یا این که اگر هم به مصلحتت نیست دلت را آرام کند.
بعضی چیز ها گفتنی نیست چشیدنیست.
مثل حرف زدن با حضرت مادر.
پ ن: چالش انتخاب ادعیه ی منتخب به دعوت آقای گوارا
سیل اشک امانم نمیدهد.
از این دور بودن. از این دویدن و نرسیدن.از این انتظار ها که خون آدم را توی شیشه میکند.
قرآن را بازش میکنم
میآید:
وَ نَجَّيْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ.
میفهمم بالاخره یک روز در این دنیا کرب عظیم ما تمام میشود.یک روز شما میآیی و خاتمه میدهی به دل تنگی ها.یک روز شما میآیی و ما بالاخره طعم لبخند واقعیِ از ته دل را میفهمیم.
یک روز که خیلی نزدیک است. از رگ گردن هم نزدیک تر.
این وعده ی خود خداست.که بالاخره ما یک روزی اندوه بزرگمان تمام میشود و شما میآیی.
یا صاحبی.
آره آقا.
هی هر چه قدر به روز های ظهور نزدیک تر میشویم٫ فضا سمی تر میشود٫ نفس ها تنگ تر میشود٫ قلب ها زیق تر .
مثلا شب ها باید برود آدم راحت بخوابد.ولی اشک امانش نمیدهد. که باید آقایش میبود و نیست.
مثلا باید خوشی کند تفریح کند بگوید بخندد.ولی خنده هایش از گریه هایش تلخ تر است.
که باید میبود و نیست.
که باید میبود و نیست.
که باید میبود و نیست.
بعضی آدم ها وجودشان نور هست.
نور تا وقتی هست، کسی حضورش را درک نمیکند و بودنش برایش عادی میشود، چون میداند فردا حتما و حتما نور دوباره میآید.
اما اگر روز شد و نور نبود، و ظلمت و تاریکی همه جا را فرا گرفت، تازه آن موقع آدم میفهمد، چهقدر نور مهم بوده و او نمیدانسته، چه قدر برای ادامه ی زنذگی لازم بوده و نمیدانسته، چه کار ها میتوانسته در هنگام وجود نور انجام بدهد و نداده.
نور .نور.
جمعه صبح بود ساعت ۸، سید مهدی جانم برایم پیامک زد، شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی را تسلیت میگویم.
دلم یک هویی فرو ریخت، مثل این که بخش بزرگی از نور را از دست داده باشم.
باورم نمیشد، بدو بدو کردم رفتم جای میز صبحانه، به مامان گفتم.مامان،حاج قاسم شهید شد.مامان یک هویی لقمه ی پنیر و گردو از دستش افتاد و شروع کرد به اشک ریختن.
با سید مهدی رفته ایم بیرون.جلوی رستوران نگه داشتیم.
میگویموای سید مهدی جانم، من اصلا دل و دماغ ندارم، میشه نریم؟ میگوید عه اتفاقا مریم سادات من هم همین طوریم، نگفتم شاید تو ناراحت بشی.
مسبرمان را کج میکنیم به سمت یک روضه ای در گوشه ی شهر.
خودمان را رساندهایم به یک روضه، روضه خوان عاشورا میخواند.رضه خوان روضه ی ارباب میخواند.دستم را میگذارم روی قلبم.احساس میکنم.چه قدر پرم از گریه و خالی نمیشوم.
دیروز با سید مهدی رفته ایم، دیدار سردار.برگشتهام، ولی احساس میکنم چهقدر پرم از گریه و خالی نمیشوم.
نهج البلاغه را باز کردم، همیشه مواقع استیصال مولا علی(ع) عجیب آرامم میکند.
ویژگی های مالک اشتر امیراامومنین.
((اما بعد، بندهای از بندگان خدا را به سوی شما فرستادم، که هنگام وحشت نخوابد، به وقت هراس به دشمن پشت نکند، و بر بدکاران از آتش دوزخ سخت تر باشد))
مالک اشتر حضرت آقا تو چه قدر شبیه مالک اشتر مولا علی(ع) بودی.
احساس میکنم چهقدر پرم از گریه و خالی نمیشوم
میگه دلم خیلی گرفته.
میگم طبیعیه دلا همه الان گرفته.
میگه اخه بد جوری گرفته، بدجوری ها، از اونایی که هیچ جوره باز نمیشه.
میگم خوب بازم طبیعیه عزیزم، ما عادت کردیم به نبودنش بایدم دلمون بگیره، باید خسته باشیم، ما نخواستیمش، ما منتظرش نبودیمش.
میگه من ولی بودم، همیشه دوست داشتم زودتر بیان.
میگم نه این جوری فایده نداره، ببین تو ی وقت بچتو یا مامانتو گم میکنی ی وقتی هم ی لنگه جواربتو.وقتی جورابتو گم میکنی دوست داری پیدا بشه و منتظر پیداشدنشی ولی خوب خیلی هم برات فرقی نداره.کم کم هم به نبودش عادت میکنی.
ولی وقتی بچت یا مامانت گم بشه ، همه جا دنبالش میگردی، همیشه هر لحظه هر جا منتظری ازش ی خبری بیاد، مثل دیوونه ها اصلا آروم و قرار نداری.همیشه چشم انتظاری.
اصلا معنی مضطر بودن میدونی یعنی چی؟
ما اون جوری نشدیم.
وگرنه دلامون ی طور دیگه ای بود،ی طور دیگه ای با دل گرفتگی های دنیا فرق داشت.
سال ها بود توی گوشمان هی زمزمه میکردند غریب الغربا.هیچ وقت نمیفهمیدم یعنی چه.میگفتم امام رئوفم شما که این همه زائر و عاشق و مخلص دارید آقا؟.شما دیگر چرا غریب الغربا هستید؟.
امروز صبح که لحظه ی سال تحویل داشتم تلوزیون را میدیدم و زیر لب دعا را زمزمه میکردم
یک هویی بغض جمع شده در گلویم فوران کرد و به سمت اتاقم کشاندم و .
بعد از ظهر به همسفر میگویم همسفر بریم حرم؟.میگوید آره خانوم بریم فقط الان باید بریم شب زیاد خوب نیست.
آخه چرا؟
میگوید آخه شب ها به خاطر خلوت بودن زیاد خفت گیری میکنند.
. تمام دل خوشی ام این بود که وقتی بمیرم حداقل یک دور توی حرم طواف میکنم و بعد جسمم را به خاک میسپارند
اما امروز با خودم گفتم آقا اگر بمیرم ؟ و حرمتان اخرین دیدارم نباشد؟
من و یار جلوی حرم! یار امین الله میخواند، من غروب جمعه، شهادت پدر امام رئوفم، پشت درهای بسته .اشک میشوم.بغض میشوم.دریا میشوم.
شرح غم مانده در گلو
دو روز دیگر یازده فرودین تولد یار هست و من هنوز هیچ کار نکردم و نخواهم کرد از چند ماه پیش میگفتم برای تولدش کافی شاپ هماهنگ میکنم، بعد با خودم مینشستم هی به این فکر میکردم شوگر پاتوق همیشگیمان را بگیرم که نزدیک خانهیمان هست، یا حسپرسو را بگیرم که یار خیلی از فضایش خوشش میاد، یا بعد گفتم برایش میروم با وسواس ی کادویی میخرم.اما الان دقیقا الان من نه میتوانم برایش کافی شاپ هماهنگ کنم نه میتوانم بروم بیرون برایش کادو بخرم، از طرفی هم از این واهمه دارم هزینه ی تا حدودی زیاد میخواهم بکنم اینترنتی ریسکش زیاد باشد.بعدش با خودم گفتم بهش میگویم یک کادو طلبت برایش یک کیک مریم پز درست میکنم، اما باز یادم آمد که عه خامه ی قنادی مان هم تمام شده و حتی به اندازه ی یک خامه گرفتن هم نمیتوانم بروم بیرون.گفتم کیک بدون خامه باشد اصلا زمین به اسمان که نمیآید.بعد دیدم عه شمع هم ندارم، گفتم ولش کن فدای سرت مهم نیت است،اما الان دو سه هفته است یار هفته ای یک ساعت یا نهایت دو ساعت میآید خانهیمان و زود سک سک میکند و میرود، بهش که میگویم بیشتر بمان میگوید سادات جان من زیاد در معرض خطرم رفتوآمد دارم نمیتوانم،برای خودت خطر دارد،حتی میگوید تولد برایم تدارک نبین چون من اصلا شاید نیامدم، شاید هم یک نیم ساعت امدم و زود رفتم که فقط ببینمت.
جدی جدی خندهام میگیرد من و یار شنبه ها حرم میرفتیم معمولا. بعد اول هفتهیمان با هم یک قرار میگذاشتیم تا ببینیم برای خودمان چه میتوانیم بکنیم، برای آن بُعد دیگرمان، روحمان، از قرار های کوچک مثلا شب ها حتما با وضو بخوابیم، اگر یکی حواسش نبود نا خواسته خواست غیبت کند ان یکی سریع بهش تذکر بدهدو.قرار گذاشته بودیم هر هفته شنبه هایمان ترک نشود، اما الان؟.الان دیر به دیر میرویم حرم، بعد هم وقتی با ماشین جلوی در میوریم آنقدر گریه میکنبم که دل و دماغ حرف زدن هم با هم نداریم، بعدش هم یار میگوید که زود برویم دلم بیشتر از این میترکد خانم.
یا مثلا قرارمان این بود ماهی یک بار حتما با هم برویم کتاب فروشی و سعی کنیم کتاب های همان ماه را در همان ماه حتما بخوانیم.اما الان.
یا این که چهارشنبه ها اصلا تنبلینکینم و قرار چهارشنبه هایمان تفسیر های استاد محمد علی
انصاری عشق را ترک نکنیم، و هر چهارشنبه حتما مم شویم به رفتن، اما الان .
یا مثلا با مامان چقدر درگیر خرید جهیزیه بودیم، که برای تابستان عجله ای و تند تند نباشد، اما الان شوهر خواهر یار بر اثر سرطان فوت کردند و اصلا معلوم نیست حتی اگر کرونا هم برود عروسی ما تابستان باشد یا نباشد.
یا مثلا قرار گذاشته بودیم اردیبهشت حتما حتما برویم یا کیش یا شمال.اما الان.
چند روز پیش چشمم به این حکمت۲۵۰ نهج البلاغه خورد، که مولا علی فرمودند : من خداوند سبحان را به درهم شكستن عزمها و فرو ريختن تصميمها و برهم خوردن اراده ها و خواسته ها شناختم
مدت هاست این حکمت ذهنم را درگیر کرده و میدانم همه ی کار هایم را چقدر قشنگ ریخته بهم و میفهمم تصمیم هایی که من میگیرم و فکر میکنم این خودم هستم که دارم برای زندگیام تصمیم میگیرم، برای کار هایم، یکی دیگر، یکی که ضربان قلبم را آن به آن دارد میزند، دارد برایم تصمیم میگیرد، حتی شاید تصمیمشاین باشدکه دیگر حتی ضربان قلبم نزند.
احساس میکنم گاهی تلنگر برایم لازم است، گاهی زیادی درگیر دنیا میشوم، گاهی زیادی دور میشوم ازش.
احساس میکنم این فراز مناجات شعبانیه حال این روز های من را میگوید، فقد هربت الیک، من از خودم به سوی تو فرار کردم.
بعد حال این روز های من را توصیف میکند.الهی وقد افنیت.
خدايا! عمرم را در رنج غفلت از تو تباه ساختم،جوانيام را در سرمستي دوري از تو هدر دادم،.
بعد میبینم عه چه قشنگ من را توصیف میکند، وقتی میگوید جوانیم را دارم هدر میهم
و بعدِ بعد ترش دلم میخواهد ساعت ها گریه کنم و داد بزنم بگویم خدا خدا خدا من از تو یک چیز میخواهم و آن هم فقط و فقط همین یک عبارت را، الهی هب لی کمال الانقطاع الیک.که دیگر شانه های من تحمل تکیه کردن به بنده هایت را ندارد، که دیگر این دنیا تنگ شده است، که خسته شدم از دل بستن به هرچه که غیر تو را برایم تداعیکند، که من دوست دارم پرت شوم درست در بغلخودت.ان که تو را دارد چه ندارد.
پسرخاله ی بابا رئیس یکی از بزرگ ترین بیمارستان های مشهد است.
آقای دکتر از رفیق های قدیمی خانوادگی مان است، از همان هایی که یک روز در میان با هم قرار میگذاشتیم تا با گروه کوه نوردی فلان، نیم ساعت قبل از طلوع خورشید برویم کوهنوردی تا ساعت های ۷ حدودا که ما هم به مدرسه یمان برسیم، البته ما بچه ها بیشتر روز های تعطیلی میرفتیم.
من و دخترِ دکتر رفیق جون جونی بودیم، از همان هایی که جانمان برای هم در میرفت، برای همین من زیاد خانهیشان میرفتم، میرفتم تا خود شب هم خانه نمیادم. از همان اوایل که دکتر، فقط دکتر خالی بود و آن موقعها رئیس بیمارستان نبود، آدم قشنگی بود به نظرم. یک میز کوچکی داشت، از همان هایی که طلبه ها برای درس خواندن از آن استفاده میکنند، گوشه ی اتاقش حوالی گل و گیاهان خانگی و یک کتابخانه ای بزرگ و وسیع.
اتاق دخترش زهرا هم همینطور، طوری که هر دفعه برمیگشتم از خانهیشان، یک کوله باری از کتاب هایش را با خودم میبردم.
اما چه چیزی برایم دکتر را قشنگ جلوه میداد؟ سبک زندگیاش بود، نمیدانم کسی متوجه میشد یا نه، ولی من خوب میفهمیدم دکتر جنگ سختی را با خودش با خواسته هایش با. در پیش گرفته است.
این را از کجا فهمیدم؟
از آن جا که دکتر مثل باقی دکترها نبود، دکتر روز به روز ثروتمندتر میشد، ولی نه مثل باقی دکتر ها دیسیپلینش بیشتر میشد نه ماشینش عوض میشد نه خانهاش عوض میشد، نه سبک زندگیش، نه طرز بیانش، نه نگاهش، در عوض خانهاش همان خانه ای بود که قبلا بود، همان خانهی معمولی متوسطش در منطقه ای متوسط از شهر.
دکتر ماشینش قدیمی میشد، کهنه میشد، ولی وقتی میخواست عوضکند و کلافه اش کرده بود همان ال نود را میخرید فقط یکم نو ترش را.
دکتر یاد گرفته بود درس ساده زیستی را، گذشتن از تن و جان را.
یادم است در آن بحبوحه ی جنگ یمن که کشتی نجات از طرف ایران فرستاده شده بود یکی از افراد حاضر در آن کشتی دکتر بود، که حتی معلوم نبود آن کشتی برگرد.
یا حتی تر این اواخر فهمیده ام در جنگ سوریه در بیمارستان صحرایی سوریه هم مشغول خدمت بوده است.
بعد برایمان هر یک شنبه در همان خانه ی کوچک و پر از صفایشان کلاس نهج البلاغه میگذاشت برای دل دادگان به حضرت حیدر.
یا هرکس مشکلی برایش ایجاد میشد، دکتر سریع پیشقدم میشد برای کمک کردن.
یادم است وقتی خواهرش میگفت رفتم پیشش و گفتم یک کاری برایم جور کن در بیمارستان، با مهربانی گفته خواهر تو هم مثل بقیه باید نوبت باشی.
من این روز ها عجیب دارم به بعضی آدم ها فکر میکنم، بعضی آدم ها برای چه زاده شدهاند؟
برای خدمت؟فقط و فقط برای خدمت؟
پسکی خودشان؟کی راحتی خودشان؟
میدانم که هرچرقدر دور دنیا را بگردم، مثل دکتر یا نمیتوانم پیدا کنم یا اگر پیدا کنم به تعداد انگشتان دست شاید بتوانم پیدا کنم.
این روزها زیاد فکر میکنم برای خواسته هایم، برای این چند وقتی که هزار تا سایت و قبل ترها بازارها را زیر و رو کرده بودم برای جهزیهام، یابرای کمد لباس هایم که در حال انفجار است یا یا.
به بهانه ی ماه خودش این شب ها دلم میخواهد یکم به خودم استراحت بدهم، دلم میخواهد چند صباحی به دور از دغدغه ی دنیا و برای هیچ و پوچ انقدر ندوم و نجنگم، راستی راستی چه شد که انقدر از خودمان دور شدیم و درگیر دنیا ومقام و لذت های آنی شدیم؟.
این روزها زیاد فکر میکنم به این که جدی جدی بعضی آدم ها واقعا به تعیبر امیرالمومنین کیس(زیرک) هستند که خیلی منصب و جاه و مقام و شغل چند صباح زندگی دنیایشان را جدی نمیگیرند، خیلی دنبال گردو بازی های دنیا نیستند.
ته تهش کوچ کردن است.
به قول آن تیکه ی قشنگ ابو حمزه ی ثمالی؛
سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا مِنْ قَلْبِی وَ اجْمَعْ بَیْنِی.
یعنی فقط من و خودت یا رب.
درباره این سایت